سفارش تبلیغ
صبا ویژن


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 239243
محالم حال شد...

چون تورا دیدم...‌

محالم حال شد..‌‌

یه روزی اینجا بهترین جا برای نوشتن بود اما الان با امدن کلی برنامه های دیگه خیلی متروکه شده ....و چه حیف ...

 



نمره ی انشاء

وقتی نمره ی فکر کنم 16بود رو روی نقاشی که کشیده بودم دیدم کمی مکث کردم گفتم شاید اشتباهی شده از معلمون پرسیدم گفت برونقاشی دوستت رو که 20گرفته ببین .رفتم و ب نقاشی دوستم خیره شدم من بخاطراینکه حیاطی نداشتیم تا دوچرخه ای توش بکشم یادرخت که نه اما شمعدونی نبود که گل های سفید وصورتیش رو نقاشی کنم یا پذیرایی مون بزرگ نبود که مبلی بکشم اشپزخانه ایی باکابینت های فراوان نداشتیم که حتی مایکروفرو تمام وسایل برقی هم دیده بشه رو بکشم اتاقی مستقل نداشتم که میز کامپیوتر ویاحتی عروسک های بزرگی که رو تخت خوابم باشند رو بکشم من بخاطر جمع و جوربودن خونه مون نمره ام 20 نگرفتم.اما دلم بزرگ بود تو اون خونه ی کوچیک خونه ایی که 7نفر زندگی کردیم 5بچه دخترو پسر بزرگ شدن و درس خوندن و تو همون خونه ازدواج کردن و جشن گرفتن .مساحت دلمون بزرگ باشه نه مساحت سیمان و اجر.30مرداد98



دل ها پر و چشم ها تر

دل ها پر و چشم ها تر

مگر می شود ؟

دنیامون هیچ عوض نشده

ما ادم ها مشتاق تغییر هستیم

ان هم تغییری بنام به من چه دیگه برام مهم نیست هر کسی مشکل خودش رو داره و....

انقدر تغییر نکنیم که هیچ کسی به دادمون نرسه.



گاهی ...

 

افشین_یداللهی


گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست می رود


گاهی همان کسی که دم از عقل می زند

در راه هوشیاری خود مست می رود


گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست می رود


اوّل اگر چه با سخن از عشق آمده

آخر خلاف آنچه که گفته‌ست می رود


وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست می رود


هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود


گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست می رود


اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود


این لحظه ها که قیمت قدّ کمان ماست

تیری‌ست بی نشانه که از شصت می رود


بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

امّا مسیر جاده به بن بست می رود

 

 



امروز....

صبح امروز کسی گفت به من؛

تو چقدر تنهایی!

گفتمش در پاسخ:

تو چقدر حساسی... تن من گر تنهاست،

دل من با دلهاست،

دوستانی دارم بهتر از برگ درخت

که دعایم گویند

و دعاشان گویم،

یادشان دردل من،

قلبشان منزل من...!

صافى آب مرا یاد تو انداخت

، رفیق!

تو دلت سبز،

لبت سرخ، چراغت روشن!

چرخ روزیت همیشه چرخان!

نفست داغ، تنت گرم، دعایت با من!



.........

چقدر خسته کننده شده ام

ادم های دیگر هم شاید

کلا هیچ کسی حوصله ای برای

بودن

ماندن

ندارد

همه هستند اما تلخ

هستند اما زجر اور

هستند اما ....

فقط منتظرمرگ بودن هم بیهوده ست

چه می دانستم پا به زمین میگذارم تا

بدانم کی بروم ....

فقط منتظر چیزی شبیه معجزه هستم وبس ...

http://uupload.ir/files/861_koodak-cry_www.patugh.ir_.jpg

 



سر معما..

عقل کجا پی برد

 شیوه‌ی سودای عشق

باز نیابی به عقل

سرّ "معمای عشق"

عقل تو‌چون قطره‌ای‌ست

 مانده‌ ز دریا جدا

چند کند قطره‌ای

فهم ز "دریای عشق"

عطار

 



با خشونت هرگز .....

*سخت آشفته و غمگین بودم*


به خودم می گفتم :


بچه ها تنبل و بد اخلاقند


دست کم میگیرند،


درس ومشق خود را…


باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم


و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…

*خط کشی آوردم*


درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید


مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

*اولی کامل بود*
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...


سومی می لرزید...


خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...

*دفتر مشق حسن گم شده بود*
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت


تو کجایی بچه ؟؟؟
بله آقا ، اینجا
همچنان می لرزید...

*” پاک تنبل شده ای بچه بد ”*
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”

*بازکن دستت را...*


خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...



*گوشه ی صورت او قرمز شد*
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله



*ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد*



زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

*چون نگاهش کردم*


 عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود


سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

*صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...

*خجل و دل نگران*


منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم



*پدرش بعدِ سلام*
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”



*گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟*
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،


یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….

*چشمم افتاد به چشم کودک...*


غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد


بی کتاب ودفتر ….

*من چه کوچک بودم*
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم


عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

*من از آن روز معلم شده ام ….*
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم


نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی


یا چرا اصلا من


عصبانی باشم

با محبت شاید،

گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

http://uupload.ir/files/uf61_578333_mvg60ttk.jpg



گرگ...

گفت دانایى: که گرگى خیره سر،


هست پنهان در نهاد هر بشر!


هر که گرگش را دراندازد به خاک،


رفته رفته مى‌شود انسان پاک!


هرکه با گرگش مدارا مى‌کند،


خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند...


اینکه مردم یکدگر را مى‌درند،


گرگهاشان رهنما و رهبرند!


اینکه انسان هست این سان دردمند،


گرگها فرمان روایى مى‌کنند!


این ستمکاران که با هم همرهند،


گرگهاشان آشنایان همند!


گرگها همراه و انسانها غریب،


با که باید گفت این حال عجیب!



"#فریدون_مشیری"

http://uupload.ir/files/butl_animalart_persian-star_org_10.jpg



به جز تو ...

به جز حضور تو

هیچ چیز این جهان بی کرانه را

جدی نگرفتم

حتی عشق را


حسین_پناهی

http://uupload.ir/files/hf0c_66666.jpg



 
آخرین عناوین مطالب

دانلود آهنگ جدید